شهر شعروادب

*مژده*

ای مژده، به گریه ها و زاری هایم پایان تمام بی قراری هایم

ای مژده، به گریه ها و زاری هایم

پایان تمام بی قراری هایم

 

شادم که در آغوش تو آرامم و رام

ای آخر چشم انتظاری هایم

 

من با تو شکوفا شدم و گل کردم

ای حاصل عشق و هم کناری هایم

 

هر لحظه خزان، با تو بهاری می شد

ای لحظه به لحظه ی بهاری هایم

 

عشق تو مرا گنج نهان کرده عطا

پاداش تمام رازداری هایم

 

آخر نظری به من نمودی جانا

بعد از همه ی شِکوه گذاری هایم

 

عمری چون شمع سوختم در عشقت

شد وصل تو، کامِ سازگاری هایم

 

آغاز (شجاعی) و شروع ره عشق

پایان تمام بی قراری هایم

 

*چشمان بی گناه*

 

قلب مرا، ز غصه چه لبریز کرده ای

بنگر بهار دل را، پائیزکرده ای

 

جنگی میان و من و دلم، کرده ای به پا

ما را به عشق خویش، گلاویز کرده ای

 

بهر بریدن رگ یک باور سپید

تیغ نگاه سبز مرا، تیز کرده ای

 

چشمان بی گناه مرا، داده ای فریب

امر، از گناه عشق، به پرهیز کرده ای

 

از لانه اش، پرنده ی دل را پرانده ای

تاج سرِ مترسک جالیز کرده ای

 

از ترس عشق، جان و دل دیده ی مرا

مشکوک بر هر آنکس و هر چیز کرده ای

 

خوش، بر حساب قلب شجاعی رسیده ای

غمها در این حساب، چو واریز کرده ای

 

چون ماه در سپهر دلم جلوه می کنی

خود را به صد کرشمه، شب آویز کرده ای