آخرین آرزو

دوباره بعد از ظهر پنجشنبه از راه رسید. دوباره دلتنگی و خاطرات تلخ و شیرین رفته. دلتنگی که تنها با قسمت کردن با شهدای گمنام روستا کم می شود! رادیو را خاموش کرد و نگاهی به قاب عکس روی دیوار انداخت و آهی کشید. بطری های خالی آب معدنی و نوشابه خانواده را در کیف چرمی اش گذاشت و به راه افتاد. بیشتر از بیست سال است که بی بی گلشن هر هفته شب جمعه، به یاد محمد پسر مفقودالاثرش، قبور شهدای گمنام بهشت رقیه را می شوید و برایشان قرآن می خواند.

   دوباره بعد از ظهر پنجشنبه از راه رسید. دوباره دلتنگی و خاطرات تلخ و شیرین رفته. دلتنگی که تنها با قسمت کردن با شهدای گمنام روستا کم می شود! رادیو را خاموش کرد و نگاهی به قاب عکس روی دیوار انداخت و آهی کشید. بطری های خالی آب معدنی و نوشابه خانواده را در کیف چرمی اش گذاشت و به راه افتاد. بیشتر از بیست سال است که بی بی گلشن هر هفته شب جمعه، به یاد محمد پسر مفقودالاثرش، قبور شهدای گمنام بهشت رقیه را می شوید و برایشان قرآن می خواند.

برف های دو طرف کوچه هنوز آب نشده اند. آفتاب بهاری که تقلای گل های ریز و بنفش رنگ را اطراف سنگ های زیر دیوارهای گلی برای سربرآوردن از زیر برف های نرم می بیند، با آنها همدست می شود. صدای شرشر ناودان ها که برف های آب شده را به کوچه روان ساخته اند، امید را در دل طبیعت روستا زنده می سازد. در حال و هوای خودش بود که مجتبی پسر علیرضا همسنگر محمد با ماشین جلوی پایش ترمز می کند.

–  ننه بیا بالا

–  نه پسرم هوا خوبه، می خوام پیاده برم. مامان بزرگت چطوره؟ مامانت خوبه؟

–  همه خوبن. شنبه واسه عزیز جون نوبت گرفتم ببرمش دکتر واسه آرتروز زانوش. یه نوبت هم واسه شما گرفتم. ده ، ده و نیم میام دنبالتون.

–  باشه ننه خیر ببینی …

علی رضا و محمد از بچگی با هم بزرگ شده بودند. آنها مثل برادر بودند و تنها همبازی، هم مدرسه ای، همرزم و همسنگر نبودند. اما علیرضا قبل از عملیات مجروح شد و نتوانست در آخرین عملیات محمد را همراهی کند و این را بزرگترین حسرت زندگی اش می داند.

نزدیکی های بهشت رقیه بطری ها را در منزل یکی از آشنایان پر از آب می کند و دوباره راه می افتد. چند ماهی است که سیستم آب رسانی بهشت رقیه به دلیل حفاری از کار افتاده است. به مزار شهدا که می رسد، آرامش می گیرد. قبرهای چهار شهید گمنام روستا را می شوید و تا نزدیکی های اذان مغرب برایشان قرآن می خواند.

******************

صبح شنبه است. بی بی در حال خواندن دعا است. رادیو اخبار ساعت 9 صبح را پخش می کند. هنوز چند صفحه از دعا مانده است که صدای زنگ در بلند می شود.

-کیه؟

–  منم ننه … مجتبی

نگاهی به ساعت می اندازد. هنوز تا ده یک ساعت مانده است. چادر ش را سر می کند و به حیاط می رود. در را که باز می کند، مجتبی، علیرضا و مادرش هاجر خانم، آقای احمدی مسئول بنیاد شهید و چند نفر از مسئولین شهر را می بیند که با دسته گل و شیرینی دم در ایستاده اند. سالی یکی دو بار مسئولان به خانه اش می آیند و از دیدن شان تعجب نمی کند. آنها را به خانه تعارف می کند. می خواهد چای دم کند که آقای احمدی مانع می شود و عنوان می کند که حامل خبر مهمی از محمد است. ضربان قلبش بالا می رود و دست هاجر خانم را می گیرد و فشار می دهد. رئیس بنیاد شهید یک پاکت شبیه گزارش های رادیوگرافی و آزمایش از داخل یک کیف چرمی در می آورد و می گوید: «حاج خانم از روی آزمایش DNA جنازه مطهر پسر شما شناسایی شده و ایشون در قطعه شهدای گمنام مشهد دفن شده .» باورش نمی شود. بیشتر از بیست سال منتظر چنین لحظه ای بود که نشانی از پسرش بیابد. همیشه منتظر بود تا پسرش یک بار دیگر او را به پا بوس آقا ببرد. حالا قبرش شناسایی شده و پسرش در جوار حرم آقا علی ابن موسی الرضا(ع) منتظرش است. دیگر چیزی نمی شنید. فقط لب های آقای احمدی را می دید که تکان می خوردند. جواب آزمایش را می بوسد و روی سینه اش می گذارد و در حالی که سرش را تکان می دهد، آرام آرام می گرید. هاجر خانم مادر علیرضا او را در آغوش می گیرد و هر دو با هم اشک می ریزند.

آقای احمدی برای تهیه بلیط هواپیما و انجام مقدمات سفر هفته بعد، کارت ملی اش را می گیرد. مسئولین با نثار فاتحه ای خانه را ترک می کنند. با ذوق همسایه ها را خبر می کند.

*****************

بالاخره موعد سفر رسید. فردا قرار است بی بی و هاجر خانم با علیرضا راهی مشهد شوند. همسایه ها کوچه را چراغانی کرده اند و اطراف خانه بی بی کلی بنر نصب شده است. باد بهاری بنر های رجعت پرستوی مهاجر را  به این سو و آن سو می برد. “مژدۀ یوسف به کنعان آمده … بر کویر تشنه باران آمده … ”

این یک هفته برای بی بی گلشن چون یک سال گذشت. همسایه ها مقدمات و وسایل آش پشت پا را آماده کرده اند و در خانه هاجر خانم در حال پخت و پز هستند. ساعت از ده صبح گذشته است.  قرار بود بی بی هم بیاید. هاجر خانم چند بار به گوشی بی بی زنگ می زند اما جوابی نمی شوند. نگرانی بی تابش می کند و مجتبی را به خانه بی بی

می فرستد.  مجتبی هر چه زنگ می زند جوابی نمی شود. با نگرانی به مادر و مادر بزرگش خبر می دهد. چند نفری به خانه بی بی می آیند. مجتبی از روی دیوار وارد حیاط می شود و در را باز می کند. هاجر خانم در حالی که بی بی گلشن را صدا می زند وارد اتاقش می شود و ناگهان داد می زند: یا امام حسین… خدا مرگم بده…

بی بی گلشن در حالی که جواب آزمایش DNA محمد را به سینه اش چسبانده، به خواب ابدی فرو رفته است. گویی آخرین آرزو و تنها بهانه اش برای ماندن در این کره خاکی، یافتن نشانی از پسرش بود!

چادر مشکی تا شده، کفش نو و ساک سفر کنار دیوار، پائین قاب عکس دو نفره محمد و علیرضا خودنمایی می کنند