سنگ تمام برای سردار مجاهد؛

همشهری‌ها «حاج علی» را تا بهشت بدرقه کردند

در این جمعیت و میان اسپندهای آتش گرفته، بوی بهشت می‌آید و دل‌ها پر می‌کشد برای آن خانمی که مردان ما فدای کاشی‌های حرمش شدند و ای قاصدک‌ها، برسانید سلام ما را به او.

در این جمعیت و میان اسپندهای آتش گرفته، بوی بهشت می‌آید و دل‌ها پر می‌کشد برای آن خانمی که مردان ما فدای کاشی‌های حرمش شدند و ای قاصدک‌ها، برسانید سلام ما را به او.

ساعت ۸:۳۰ است و از میان جمعیت و در بین اسپندهای آتش گرفته بر روی منقل‌ها بوی بهشت می‌آید؛ بوی بهشت با عطر یاسِ بی‌قرار پیچیده و عجیب دل‌ها پر می‌کشد برای حرم بی‌بی و ای قاصدک‌ها، برسانید سلام این جمعیت عاشق منتظر را به آن بی‌بی که مردان ما فدای کاشی‌های حرمش شدند.

«ای شهید، ای آنکه بر کرانه‌های ازلی و ابدی وجود برنشسته‌ای، دستی بر آر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون بکش…»؛ آن نوای آسمانی سید مرتضی در ذهنم رفت و آمد می‌کند و گویی در این لحظات در آن کرانه‌های ابدی جمعشان جمع است و دست‌هاشان را به سمت این کره خاکی گرفته تا دستگیرمان باشند.

نوشتن سخت است؛ سخت‌تر از آن چیزی که فکرش را می‌کردم و حتی سخت‌تر از به قول عده‌ای ردیف کردن کلمات پشت سر یکدیگر.

اصلاً مگر چندبار او را از نزدیک دیده بودم که از او بگویم و بنویسم؟؛ آن روز که خبر پر کشیدنش دهان به دهان چرخید، ساعت‌ها بعد فهمیدیم که مردی ساکن کوچه روبروییمان بوده و حالا که دقیق‌تر فکر می‌کنم، شاید او را در میان شلوغی روزها دیده باشم، شاید هم نه؛ هرچه این خاطرات را مرور می‌کنم این ذهن و حافظه لعنتی آن‌قدری قد نمی‌دهد که بخواهم از دیدار او بنویسم و گشتن بی‌فایده است.

او را دیده باشم یا نه، آنچه که از او در ذهنم باقی می‌ماند تصویر صورتی با خون‌های خشکیده بر محاسن و یک تابوت است و بس؛ تابوتی که آقاجانمان بر آن نماز خوانده و حالا در نزدیکی او ایستاده‌ام؛ تابوتی که چشم‌ها برای دیدنش خیس‌اند و سر می‌گردانند و دست‌ها برای مسح آن در تب و تاب‌اند؛ گام‌ها برای رسیدن به او می‌دوند و هر کس دنبال است تبرکی از تابوت او را نور چشمی خود کند.

چشم در چشم تابوت می‌شوم و زمزمه می‌کنم: «من که شما را ندیدم تا از شما بنویسم اما تابوت‌تان اینجاست؛ شما را ندیدم اما از رسم جوانمردی‌تان شنیدم؛ شما را ندیدم اما از ولایتمداری‌تان شنیدم…» و حالا مرام‌تان در قدم به قدم اینجا جاری‌ست، همان مرامی که گفتید «مردم پشت ولایت ایستاده‌اند…»

از اصفهان و تهران تا کربلا و دمشق و غزه، ندای «هل من ناصراً ینصرنی» بلند است و پاسخ لبیک «محمدرضا زاهدی‌» ها بلندتر؛ خون‌هایی که در روز بیست‌ویکم رمضان جاری شد، به خونی‌های سجاده علی (ع) ختم می‌شود و سحرگاه رمضان.

از سحرگاه تا افطار ۲۱ رمضان چه‌ها که نگذشت، و ما به رسم مالک اشترها در خون خود خفته‌ایم در راه امام خویش…

گفتم کربلاو باز هم کلام دلنشین سید شهیدان اهل قلم، دلم را پر ز آشوب می‌کند و نوای زجه‌های کربلای غزه را در گوشم طنین‌انداز کرده است: «راه قدس با کاهلی و تن‌آسایی و دل به جیفه بی‌مقدار دنیا بستن میانه‌ای ندار؛ راه قدس مرد جنگ می‌خواهد و مرد جنگ نیز کربلایی است و کربلایی، مرد میدان عشق است و از سختی‌ها و مشقات و سرباختن‌ها و جان‌دادن‌ها نمی‌هراسد.» و نام کربلا می‌آید؛ «کربلا را تو مپندار که شهریست در میان شهرها، و نامیست در میان نام‌ها، نه، کربلا حرم حق است، و هیچکس را جز یاران واقعی آن حضرت توان رفتن نیست…»

و تو ای یار واقعی که کربلایی شدی… «سفرت بخیر اما، تو و دوستی خدا را، چو از این کویر وحشت، به سلامتی گذشتی، به شکوفه‌ها، به باران، برسان سلام ما را…»